گل گندم خوب است، گل خوبی زیباست، ای دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه کین پوشانده ست، هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده، دیگر نان نیست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا، چرا ایمان نیست؟! و زمانی شده ست که به غیر از انسان، هیچ چیز ارزان نیست!
ادامه مطلب ...بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید بردارید! خدا مواظب سیبهاست.
در این دنیا که ابرها هم نمی بارند به حال من..
تو هم بگذر..
ازین تنها..
تو هم بگذر..
این شعرو دوستم افشین دنیادیده که خیلی دوسش دارم و همکلاسیم بود واسم فرستاده
دوستانی که انتظار می کشیدند « به زودی» هم فرا رسید و به قولی که داده بودم حالا دیرتر یا زودتر عمل کردم:
ایشالا ادامه داره، سری بعدشم به زودی همین روزا..
خدایا نیرومندم نما در این روز در بپا داشتن دستور و فرمانت و بچشان در این روز شیرینی یادت را و مهیا کن در این روز مرا برای انجام سپاسگذاریت به کرم خودت و نگهدار مرا در این روز به نگاهداریت و پرده پوشی خودت ای بیناترین بینایان
از بهلول پرسیدند وقت غذا چه موقع می باشد؟ گفت: غنی را هر وقت که بخواهد و فقیر را هر وقت که بیابد..
مسئله 1 - فرض کنید راننده یک اتوبوس برقی هستید . در ایستگاه اول 6 نفر وارد اتوبوس می شوند ، در ایستگاه دوم 3 نفر بیرون می روند و پنج نفر وارد می شوند . راننده چند سال دارد ؟
مسئله 2 - پنج کلاغ روی درختی نشسته اند ، 3 تا از آنها در شرف پرواز هستند . حال چه تعداد کلاغ روی درخت باقی می ماند ؟
مسئله 3 - چه تعداد از هر نوع حیوان به داخل کشتی موسی برده شد ؟
مسئله 4 - شیب یک طرف پشت بام شیروانی شکلی ، شصت درجه است و طرف دیگر 30 درجه است . خروسی روی این پشت بام تخم گذاشته است . تخم به کدام سمت پرت می شود ؟
مسئله 5 - این سوال حقوقی است . هواپیمایی از ایران به سمت ترکیه در حرکت است و در مرز این دو سقوط می کند ، بازمانده ها را کجا دفن می کنند ؟
مسئله 6 - من دو سکه به شما می دهم که مجموعش 30 تومان می شود. اما یکی از آنها نباید 25 تومانی باشد . چطور ؟
اول روی سوالها فکر کنید بعد برای جواب برین به ادامه مطلب
یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟ زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.
نتیجه اخلاقی۱: خانمها همیشه زود قضاوت میکنند.
سه روز بعد؛ مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می کوبه تو سرش!
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟ زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!
چنان شنودم که مردی سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد، تا به گرمابه رود. در این راه دوستی را از آن خویش بدید. گفت:« با من بیا تا با هم به گرمابه برویم.»
دوست گفت:« تا به در گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد که کاری دارم. تا به نزدیک گرمابه با وی برفت، به سر دوراهی رسیدند و این دوست پیش از آنکه دوست را خبر دهد بازگشت و به راهی دیگر رفت. اتفاقا دزدی از پس این مرد می آمد، تا برای دزدی به گرمابه رود.
از قضا این مرد بازنگریست، دزد را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست. صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته، از آستین بیرون کرد و بدان دزد داد و گفت: ای برادر، این امانت است بگیر تا من از گرمابه برآیم به من باز دهی.
دزد زر از وی بگرفت و هم آنجا نشست، تا وی از گرمابه برآمد، هوا روشن شده بود، جامه پوشید و به راه خود برفت.
دزد او را خواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش باز ستان و پس برو که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو!
مرد گفت: این امانت چیست؟ و تو که هستی؟
دزد گفت: من مردی سارقم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآیی.
مرد گفت: اگر به شغل خویش بودمی، و این هزار دینار بودی اندیشیدمی از تو، و یک جو باز ندادمی، ولیکن تو به امانت به من سپردی، و در جوانمردی نباشد که تو به امانت به من آمدی،اگر من بر تو ناجوانمردی کردمی، شرط مروت نبودی.