با هم بخندیم

بابام داشت نماز میخوند، یهو داد زد:

- الله اکبر! الله اکبر!

بُدو رفتم و گفتم:

- چیه بابا؟ در میزنن؟

- الله اکبر!

- گوشیت زنگ خورد؟

- الله اکبر!

- شام واست نگه داریم؟

- الله اکبر!

- کسی طوریش شده؟

- الله اکبر!

- بوی سوختگی میاد؟

- الله اکبر!

گفتم بابا، خب یکم راهنمایی کن؛

با عصبانیت داد زد:

- الله اکبر! (دستشو هم به علامت خاک بر سرت تکون داد!)

نمازش که تموم شد گفت:

ی ساعت دارم میگم کانال رو عوض نکن، داشتم اخبار گوش می دادم! چقدر تو نفهمی بچه!


                                                                            منبع: با احساسات تو بازی نکردم!!!!!

چند وقتیه میخوام اینجارو به روز کنم ولی دلم باهام یار نبود. خلاصه و سر بسته بگم که تو سفر کربلایی که رفته بودم تو ی امتحان خدایی رفوزه شدم، خیلی بدم رفوزه شدم..
اونجا بود که فهمیدم تا الان همه حرفام شعار بود و مثه ی سری از آدما شعار زیاد دادم تو زندگیم. بعد اون اتفاق، چند دقیقه ای بُهتم زد و اونجا بود حالم عوض شد و از خدا خواستم که کلاً اینجوری نباشم و حداقل تو اینجور مواقع پا پَس نکشم..

 
ادامه مطلب ...