کربلا

تیر ماه ۸۱ بود که واسه  کربلا اسم نوشتیم. تا عمر دارم این سفرو فراموش نمی کنم. انگار تموم دنیا رو دادن بهم، خیلی خوشحال بودم. میخواستم یه قسمت خیلی خیلی قشنگ از سفرمونو واستون بگم: 

از مرز عراق که رد شدیم یه مامور و یه فیلمبردار انداختن تو ماشینمون. منو که پشت راننده نشسته بودم انداختن ته ماشین تا فیلمبرداره بشینه! ته ماشینم چون سر و صدا زیاد داشت صدا به صدا نمی رسید. تا اینجا رو داشته باشین تا بریم آخرین روزای سفر: 

ما از نجف راه افتادیم به سمت کربلا. معمولا توی ماشین زیارتنامه می خوندن و چون صدا به آخرا نمی رسید( به همون دلیلی که گفتم) منم تخت گرفتم خوابیدم!! فکر کنم بعد یه ساعتی از خواب پریدم( من اونجا آدم خوشخوابی بودم!!) دیدم تو ماشین یه سر و صداهایی میاد!!! خم شدم به سمت راهرو تا ببینم چه خبره، یهو چشم افتاد به گنبد طلایی امام حسین و به ثانیه نکشید که اشکم در اومد. خیلی گریه م گرفته بود، هنوزم که هنوزه باورم نمیشد که کربلام و کنار بارگاه امام حسین!!!!!!!!!!!!!! اصلا فکرشم نمی کردم یه همچین اتفاقی واسم بیفته!!! 

 

* پ.ن 1: دیدم ماه محرمه، گفتم یه چیز تعریف کنم که مرتبط با این ماه باشه. 

* پ.ن 2: آرزو می کنم که یه همچین سفری قسمت همه شما بشه. ایشالا..

* پ.ن 3: از همتون ممنونم بابت دلداری هایی که توی این مدت بهم دادین.

لعنت به روزگار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درد و دل

خیلی واسم پیش اومده که مجبور بودم بین دل و عقل یکی رو انتخاب کنم و من همیشه دلمو انتخاب میکردم!! نمیدونم چرا ولی همش اسیر دلم می شدم! الانم نمیدونم حسمو چه جوری باید بگم؟؟؟؟؟؟ دلم میخواد همه بدونن که من خیلی ناراحتم از خیلی چیزا، خیلی کَسا، خیلی خیلی خیلی...  نمی دونم چی باید بگم؟! فقط و فقط اومدم تا اینکه خودمو خالی کنم و حرفامو به یکی زده باشم.  

کاش منم یه دوست داشتم که محرم اسرارم باشه و همش میشَستم باهاش درد و دل می کردم، ای کاش..  

* بعدا نوشت: یه مداحی قشنگ از محمود کریمی

نارنگی چینی

دیروز بعد ناهار میخواستم بخوابم. خوابم میومد ولی حال خوابیدنم نداشتم. مامانم برگشت بهم گفت پاشو بریم روستا. منم که خیلی وقت بود پشت فرمون نَشسته بودم گفتم بریم. با یه خورده معطلی بالاخره راه افتادیم و یه ۴۵ دقیقه بعد رسیدیم. اولین جایی هم که رفتیم سر زمینمون بود، فکر کنم یه 40، 45 متری بشه که توش پُر درخت نارنگیه و یه دونه هم درخت خرمالو داره. رفتیم و افتادیم به جون درختا و تقریبا یه کیسه نارنگی چیدیم. منم که پای درخت وایستاده بودم و دونه دونه نارنگی می کَندم و می خوردم. نشمردم، فکر کنم به 20 تا رسید!!! کم کم داشتم ترش می کردم که جلوی شکممو گرفتم و یه کوچولو رفتم کمک مامانم!!! کارمون که تموم شد کیسه نارنگی رو انداختم صندوق عقب ماشین موقع برگشتن رفتیم خونه عموم و چنتا استکان چایی دِبشم اونجا خوردیم( من کلاً عاشق چایی های روستامونم که خیلی می چسبه، هرچی می خوری دوست داری بازم بخوری). موقع برگشتن یه سری هم رفتیم قبرستون، سر مزار بابابزرگ(پدر بزرگ) و نَنه( مادر بزرگ) پدریم و یه فاتحه هم واسشون خوندیم.


توی قسمت ادامه مطلب عکسایی که دیروز گرفتم رو گذاشتم، ففط و فقط واسه اینکه دلتون بسوزه...

ادامه مطلب ...

سفـرنـامـه

سلام به همه دوستای وبلاگیم    

دلم واستون تنگ شده بود، این یه هفته ای که نبودم رفته بودم مسافرت. پدربزرگم از تمتع اومده بود و منم رفتم اونجا. ایشالا که قسمت همه شما بشه    الان میخوام یه کوچولو از خاطره سفرم رو واستون بزارم: 

پدربزرگم یکشنبه هفته قبل از مکه اومد و چون من تا 3 شنبه کلاس داشتم نتونستم برم اونجا. 4 شنبه از بابلسر راه افتادم      از شهر ما تا خونه پدربزرگم یه 5 ساعتی راهه! جا داره که اشاره کنم که من تا حدودی!!! (خیلی زیاد نیست) به خاطر غذای ولیمه رفتم اونجا     چشمتون روز بد نبینه، وقتی گفتم که برنج ولیمه مونده؟ دیدم همه به در و دیوار نگاه می کنن   نگو که مغولها اومدن همه چی رو غارت کردن و بردن و خوردن    به رایزنی ادامه دادم و تونستیم به اندازه یه وعده خودم( یه دیس  ) برنج گیر بیارم و مثل ....... زدیم به بدن و مثل ...... کِیف کردیم( البته بلا نسبتِ .........)   

فردای اونروز پسر دایی ام زنگ زد بهم و پیشنهاد داد که با هم بریم بیرون. منم که از خدا خواسته با کله رفتم      سوار موتور رفتیم جنگل، جاتون خالی چه منظره ای بود!!!!!  Yatta  تصور کنین درختایی با برگای زرد که نور خورشید بهشون می خوره، یه چیز تو مایه های رنگ طلایی        حیف که ازون صحنه ها عکس نگرفتم چون قرار بود تو مسیر برگشت عکس بگیرم که هوا تاریک شده بود و عکسای تُپلی رو از دست دادم     

یه جای دنج رو تو جنگل گیر آوردیم و ................( به دلیل بدآموزی سانسور شده   ) موقع برگشت هوا گرگ ومیش بود و تا حدودی سرد شده بود. من ترکِ موتور نشسته بودم و از سرما می لرزیدم     ( تو اون لحظه یاد فیلم احمق و احمق تر افتادم: اون صحنه ای که 2 نفری توی سرما سوار موتور شده بودن و وقتی رسیدن به مقصدشون و میخواستن از موتور پیاده شَن از شدت سرما به هم چسبیده بودن و تمام سر و صورتشون یخ زده بود و مثل سگ میلرزیدن

هرچی بیشتر از جنگل دور می شدیم هوا گرمتر می شد و منم که گرمم شده بود پشت موتور شروع کردم به بالا و پایین پریدن    وقتی رسیدیم به شهر، پسر دایی ام گفت که بریم یه چند دست PES 2011 بزنیم         منم که طبق معمول یه خورده ناز کردم و بعدش گفتم که سگ خور، بریم    خیلی کُری میخوند!!! تو بازی اول اون رئال رو گرفت و منم چلسی، بازی برابری بود ولی اون تونست از یه غفلت من استفاده کنه و 0-1 منو ببره ( چه لفظ قلم صحبت می کنم    ) من یه عادتی دارم، وقتی یه بازی رو یه مدت مَدیدی انجام نمیدم بعد اینکه دوباره به عرصه برمی گردم، تو چنتا بازی اول قلق گیری می کنم، هم از بازی و هم از طرفم       تو بازی دوم تیممو عوض کردم و والنسیا رو گرفتم، چون یه کوچولو ازش شناخت داشتم. تو این بازی هم 0-1 باختم        پسر دایی ام همچنان کُری میخوند و میگفت که بچه ای که بخوای به من گل بزنی!! ( پسر دایی ام 4، 5 سالی از من کوچکتره!)  از اونجا که در این مواقع به غیرت آدم بر میخوره خوشبختانه همین اتفاق واسم افتاد و تونستم در یک حرکت انقلابی و یک بازی هیجانی  

0-2 ببرمش   Yatta Happy Dance  ( علیرغم میل باطنی م این کارو کردم چون من رئال رو دوست دارم ولی چون حیثیتی بود بُردمش) 

بنده خدا خفه شد، از دیوار صدا در میومد ازون نه          

وقتی بُردمش زدم تو سرش     و یه سری علامت هارو با دست بهش نشون دادم( چون زن و بچه مَردم ازینجا رد میشه از گفتن اون حرکات معذوریم  

صبح بعد اون روز خوب و به یادماندنی، به سمت بابلسر راه افتادم و حدود 2.5 بعدازظهر بود که رسیدم خوابگاه و یه دوش اساسی گرفتم         و قصد نیم ساعت خواب قضا کردم و دراز به دراز افتادم    Night   بعد چند دقیقه از خواب پریدم دیدم یکی بالا سَرمه( خداییش فکر کردم مُردم     Smiley from millan.net  و نَکیر اومده بالا سرم و داره سوال جواب میکنه!! جالب ترش اینجاست که گفتم چرا نَکیره تنها اومده؟ اینا که همش با هَمَن! نکنه پیچوندَتِش   

 یه خورده که چشام بازتر شد و بیشتر دقت کردم دیدم مهدی، هم اتاقیمه  اومده بیدارم کنه که با هم احواپرسی کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

* پ.ن 1: دیشب خوابگامونو مه غلیظی گرفته بود و فضای خوابگاه رو معنوی کرده بود!! 

* پ.ن 2: از دیروز تا حالا فلشمو هیچ کامپیوتری شنانمسایی نمی کنه    8 گیگ زندگیم توشه     طرف می گفت احتمالا ضربه خورده!! منم تو جوابش گفتم: اگه یه ضربه دیگه بهش بزنم برمیگرده به حالت قبلیش؟؟!!!!!    

* پ.ن 3: یه عکس از مه گرفتم، خیلی باحال شده.

* پ.ن 4: بعد یه هفته، زخم پهلوی چپم داره خوب میشه    

* پ.ن 5: ال کلاسیکوی امشب یادتون نره، ساعت 11.5   عشق منه رئال

 بعدا نوشت: اینم عکس کارت دعوت پدربزرگم

قانون اساسی

  •  طبق اصل 33 قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران، هیچکس را نمی توان از محل اقامت خود تبعید کرد یا از اقامت در محل مورد علاقه اش ممنوع یا به اقامت در محلی مجبور ساخت، مگر در مواردی که قانون مقرر می داند. 
  • طبق اصل 34 قانون اساسی، دادخواهی حق مسلم هر فرد است و هرکس می تواند به منظور دادخواهی به دادگاههای صالح رجوع نماید. همه افراد ملت حق دارند اینگونه دادگاهها را در دسترس داشته باشند و هیچ کس را نمی توان از دادگاهی که به موجب قانون حق مراجعه به آن را دارد منع کرد. 
  • طبق اصل 35 قانون اساسی، در همه دادگاهها طرفین دعوی حق دارند برای خود وکیل انتخاب نمایند و اگر توانایی انتخاب وکیل را نداشته باشند باید برای آنها امکانات تعیین وکیل فراهم گردد.  
  • طبق اصل 37 قانون اساسی، اصل، برائت است و هیچ کس از نظر قانون مجرم شناخته نمی شود مگر اینکه جرم او در دادگاه صالح ثابت گردد. 
  • طبق اصل 38، هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و یا کسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت، اقرار یا سوگند، مجاز نیست و چنین شهادت و اقرار و سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف ازین اصل طبق قانون مجازات می شود. 
  • طبق اصل 39، هتک حرمت و حیثیت کسی که به حکم قانون دستگیر، بازداشت، زندانی یا تبعید شده، به هر صورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است.