بدون مقدمه چینی میرم سر اصل ماجرا، چون من تو اینجور مواقع مقدمه چینیم اصلا خوب نیس:
امروزی که گذشت تولدم بود و من یک سال بزرگتر شدم و به لحظه مرگم نزدیکتر.. امیدوارم که بتونم از این روزها و سالها و لحظه هایی که می گذره به بهترین نحو ممکن استفاده کنم تا اون دنیا حسرتشونو نخورم..

رنگین کمان 1: ی بنده خدایی که یادم نیس سِمَتش چی بود تو اخبار امشب گفت: مصرف بنزین روزانه تهران معادل مصرف 16 استان کشوره!!!!!!!!!!!!!!! آدم کله ش دود میکنه وقتی اینارو می شنوه! چرا باید اینطوری باشه؟
رنگین کمان 2: خودمونی بگم، دم همه کسایی که تو راهپیمایی 22 بهمن شرکت کردن گرم، واقعا غوغایی بود واسه خودش. بازم مردم ما نشون دادن که تو سخت ترین شرایط هم پشت رهبرشون هستن

نسل سوخته

ما بچه های کارتونای سیاه و سفید بودیم 

کارتونایی که بچه یتیما قهرماناش بودن

ما پولامونو می ریختیم توی قُلکای نارنجکی و می فرستادیم جبهه  

دهه های فجر مدرسه هامونو تزئین می کردیم 

توی روزنامه دیواری هامون امامو دوست داشتیم 

آدمای لباس سبز ریش بلند قهرمان هامون بودن

اونروزا هیچ کدومشون شکمهای قلمبه نداشتن

و عراقی های شکم قلمبه رو که می کشتن توی سینما براشون سوت می زدیم  

شهید که می آوردن زار زار گریه می کردیم 

اسرا که برگشتن شاد شاد خندیدیم 

 

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم 

ما به شیشه خونه هامون نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی 

ما تو زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشکای صدام گور به گور شده 

ما چیپس نداشتیم که بخوریم  

حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم 

ما ویدیو نداشتیم 

ما ماهواره نداشتیم  

مارو رستوران نمی بردن که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است  

ما خیلی قانع بودیم به خدا   

 

صحنه دارترین تصاویر عمرمون عکس خانمای مینی ژوب پوشیده بود تو مجله های قدیمی 

یا زنایی که موهاشون باز بود تو کتابای آموزش زبان

   

زنا تو فیلمای تلویزیون ما، تو خواب هم روسری سرشان می کردن 

حتی تو کتابای علوم ما زنا هم باحجاب بودن

ما فکر می کردیم بابا مامانامون، ما را با دعا کردن به دنیا آوردن 

عاشق که می شدیم رویا می بافتیم، موبایل نداشتیم که پیامک بدیم 

جرات نداشتیم شماره بدیم، مبادا گوشی رو بابامون برداره 

ما خودمون خودمون را شناختیم 

بدنمونو، جنسیتمونو یواشکی و در گوشی آموختیم 

هیچکس یادمون نداد

 

و حالا... گیر افتادیم بین دو نسل

 

نسلی که عشق و حالاشون را توی «شهرنو»ها و کاباره های لاله زار کرده بودن  

و نسلی که داره با « فارسی وان » و « من و تو » و « ایکس باکس » و « فیس بوک » بزرگ می شن  

و جالب که هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند

 

ما واقعاً نسل سوخته بودیم، هستیم و خواهیم بود..


عکس نوشت: یاد قدیما بخیر..

                   

               

                  

                     

                        

            

  



 

آشی برات بپزم که ...

ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد در حیاط قصر ملوکانه اغلب رجال مملکت جمع می شدند و برای تهیه آش شله قلمکار هریک کاری انجام می دادند. بعضی سبزی پاک می کردند، بعضی نخود و لوبیا خیس می کردند.

عده ای دیگ های بزرگ را روی اجاق می گذاشتند و خلاصه هرکس برای تملق و تقرب پیش ناصر الدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از آن بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه مثل یک فرمانده نظامی امر و نهی می کرد.

به دستور آشپزباشی در پایان کار به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آنرا از اشرفی پُر کند و به دربار پس بفرستد. کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. پرواضح است آن که کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آنکه مثلا یک قدح بزرگ آش (که یک وجب هم روغن رویش ریخته شده) دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد.

به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی مثلا با یکی از اعیان و یا وزرا دعوایش می شد٬ آشپزباشی به او می گفت: بسیار خب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن رویش باشد.