شریک دزد و رفیق قافله

کاروانی از تجار، بعد از خرید مال التجاره عازم شهر و دیار خود شد. در میان کاروانیان مردی بود که بی نهایت از راهزنان می ترسید. در طول راه اندیشه اینکه راهزنان حمله کنند و مال التجاره اش را ببرند او را آزار می داد تا اینکه فکری به خاطرش رسید و از آن پس، هراس از راهزنان از دلش رخت بربست. چند روز بعد کاروان به گردنه خطرناکی رسید. گردنه ای که همه تجار از آن وحشت داشتند، چرا که می دانستند آنجا کمین گاه راهزنان است. شب هنگام هر کدام از تجار، اموال ارزشمند خود را در جایی پنهان کرد. تاجر ترسو، با زیرکی نزد تک تک بازرگانان رفته و مخفیگاه اموال آنها را یاد گرفت، سپس نیمه های شب، به آهستگی از قافله جدا شد و نزد سردسته راهزنان رفت و ناجوانمردانه مخفیگاه مال التجاره همه تاجرها را فاش کرد به این شرط که راهزنان اموال او را غارت نکنند و نیز او را در غارت شریک کنند. دمدمای صبح دسته راهزنان بی رحمانه بر قافله تجار راندند و هر چه را یافتند بردند، به جز اموال تاجر ترسو! ساعتی بعد او نزد حرامیان رفت و سهم خود را باز گرفت و با مهارت آن را جاسازی  کرد تا از چشم هم سفرانش پنهان بماند. در طول راه بازرگانان جزع و فزع می کردند، اما تاجر ترسو با آرامش طی طریق می کرد و این آرامش برای بازرگانان معما شده بود تا این که بالاخره کاروان به شهر رسید. چند روز بعد که بازرگان ترسو و خائن اجناس خود را برای فروش آماده کرد تجار با دیدن اجناس خود فهمیدند که چه ساده بازی خورده اند و آن که با آنان رفیق بود، خود شریک دزدان بوده، به این ترتیب چنین خیانتی در قالب کلماتی ضرب المثل خاص و عام شد.