شرط مروت و جوانمردی

چنان شنودم که مردی سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد، تا به گرمابه رود. در این راه دوستی را از آن خویش بدید. گفت:« با من بیا تا با هم به گرمابه برویم.»

دوست گفت:« تا به در گرمابه با تو همراهی کنم، لیکن در گرمابه نتوانم آمد که کاری دارم. تا به نزدیک گرمابه با وی برفت، به سر دوراهی رسیدند و این دوست پیش از آنکه دوست را خبر دهد بازگشت و به راهی دیگر رفت. اتفاقا دزدی از پس این مرد می آمد، تا برای دزدی به گرمابه رود.

از قضا این مرد بازنگریست، دزد را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آن دوست اوست. صد دینار در آستین داشت، بر دستارچه بسته، از آستین بیرون کرد و بدان دزد داد و گفت: ای برادر، این امانت است بگیر تا من از گرمابه برآیم به من باز دهی.

دزد زر از وی بگرفت و هم آنجا نشست، تا وی از گرمابه برآمد، هوا روشن شده بود، جامه پوشید و به راه خود برفت.

دزد او را خواند و گفت: ای جوانمرد، زر خویش باز ستان و پس برو که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو!

مرد گفت: این امانت چیست؟ و تو که هستی؟

دزد گفت: من مردی سارقم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآیی.

مرد گفت: اگر به شغل خویش بودمی، و این هزار دینار بودی اندیشیدمی از تو، و یک جو باز ندادمی، ولیکن تو به امانت به من سپردی، و در جوانمردی نباشد که تو به امانت به من آمدی،اگر من بر تو ناجوانمردی کردمی، شرط مروت نبودی.



نظرات 2 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 17:14 http://khoneye-dewdrop.blogsky.com/

ای ول دزدم دزد های قدیم رحم مروت داشتن
الان همشون بی پدرو مادرن

رومینا سه‌شنبه 19 مرداد 1389 ساعت 12:48 http://black-love.blogsky.com/

عالی بود عزیزم

چه جوانمردی

ممنون که خبرم کردی خوشتیپ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد