علامت تعجب پاریسی ها

رابیندر آنات تاگور، شاعر هندی، در پاریس روزی با رومن رولان، نویسنده فرانسوی، در شهر گردش می کرد. در اثنای گردش از کنار برج ایفل گذشتند. رولان نظر او را درباره برج سوال کرده بود،تاگور گفته بود: این برج علامت تعجبی است که پاریسی ها در برابر مردم دنیا قرار داده اند تا به خودشان احسنت بگویند.

دو نفر بودند همراه...

کاروانی از مردمان کاشان به حاکم شکایت بردند که دو راهزن کاروان صد نفری ما را غارت کردند! 

حاکم با تعجب پرسید: چگونه صد تن با دو تن برنیامده اند؟ 

یکی از آنان در پاسخ گفت:« آنها دو نفر بودند همراه و ما صد نفر بودیم تنها!»

سوغات آیینه

یوسف مصری را دوستی از سفر رسید، گفت: جهت من چه ارمغان آوردی؟  

گفت: از تو خوب تر هیچ نیست، آیینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی ببینی!

الهی

آنگاه که خورشید در تاریکی نگاه آسمان فرو می رود و ماه فانوس به دست بر تخت تنهایی خود تکیه می زند و آن هنگام که افسانه های خفته در دل گیتی بر بستر خاموش کهکشان ظلمانی زنده می شود و آن دم که فریادهای وحشیانه ارواح فسرده بر پیکر سرد و بی روح تاریخ نقش می بندد، این حضور سبز توست که آرام بخش روح خسته من است. ای پروردگار زیبایی ها، ای شکوه هرچه بودن و خواستن، مرا دریاب و وجود حقیر مرا در حضور پرفیض و برکت خود ناپدید کن. باشد که در پرتو عظمت و کرامت خدایی تو از هرچه خواستن است رها شوم. در خود غرقم کن پیش از آنکه مرداب آلوده گناه مرا در خود غرق کند و قبل از آنکه تاریکی و ظلمات، نور وجود تو را از من بگیرد و قبل از آنکه فراموش کنم که در دریای وجود توام، مرا از اندیشه بودنت محرومم نکن..                                        

عطیه خلیفه به بهلول

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد تا آنرا در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید. بهلول پول را گرفت و پس از چندی به خود خلیفه بازگرداند.

هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد: من هرچه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیرتر کسی را نیافتم. این بود که پول را به خود تو پس دادم، چون می بینم مأمورین و گماشتگان تو در دکان ها ایستاده و به زور، مالیات و باج و خراج از مردم می گیرند و در خزانه تو می ریزند. از این جهت دیدم احتیاج تو از همه بیشتر است، برای همین پول را به خودت بازگرداندم!

سخن ضد و نقیض

سه نفر به مغازه کفاشی رفته و سه جفت کفش برداشتند. 

اولی گفت:  به پایم گشاد است. 

کفاش گفت: چند روزی که بپوشی خودش را جمع می کند. 

دومی گفت: این کفش برای پایم تنگ است. 

کفاش گفت: چند روزی با آن راه رفتی گشاد می شود. 

سومی گفت:فعلا به اندازه پایم است تا یعد ببینم چه می شود. 

کفاش گفت:خاطر جمع باشید به همین اندازه خواهد ماند.