امروز رفتم به وب دختر مردابی خیلی دلم گرفت. یکی از دوستای خوبشو از دست داده بود انگار که دوست منم بود! وقتی پی نوشتشو خوندم خیلی دلم گرفت؛ وقتی فهمیدم که ی دختر کوچولو هم داره بیشتر سوختم. میدونم که مرگ حقه؛ خدا تو قرآن میگه: " کُـلُ نفسٌ ذائِقةُ المُـوت" ولی خیلی وقتا آدما نمیتونن باهاش بسازن. کاش همونطور که همش به فکر مشکلات زندگیمون هستیم ی خورده به فکر مـرگ هم بودیم؛ اگه اینطور بود که نور علی نور میشد؛ سمیه عزیز من از همینجا بهت تسلیت میگم.
ی سرم به وبلاگ رگبار آرامش زدم، خیلی با پست خدای دریایی... دریای خدایی حال کردم. واقعا که عالی بود. پیشنهاد میکنم شما هم حتما بخونینش..
پ.ن 1: لطفا اسم شاپرکو تو لینکاتون به تیک... تاک... تغییر بدین.
پ.ن 2: دیروز ساعت 12 که از خونه رفتم بیرون تا 12 شب کلا 1 ساعت اومدم خونه. همشم در حال ورجه وورجه بودم. اومدم خونه افتادم تصور کنین تو ی روز 2 سانس استخر، 1/5 فوتبال چیکار میکنه آدمو! شانس آوردم تو استخر غرق نشدم