نقش

نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا 

       ناگهان شد محو، 

                       با فریاد موجی سینه سا! 

آن که یک دم، بر وجود من، گواهی داده بود؛ 

از سر انکار می پرسید: کو؟ کی؟ 

                                     کِی؟ کجا؟ 

ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم 

از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها: 

 

ای جهان: دریا، 

            زمان: چون موج، 

                       ما: مانند نقش، 

لحظه ای مهمان این هستی دِهِ هستی رُبا!

   یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب،

   بر تلاطم های این دریای بی پایان رها

   لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،

   یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!  

  

     * 

   باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست. 

   فرق بسیارست بین نقش ما، با نقش پا. 

 

    فرق بسیارست بین جان انسان و حباب 

    هر دو بر بادند، اما کارشان از هم جدا: 

 

    مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند  

    آفتاب جانشان در تار و پودِ جان ما! 

 

    مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند 

    هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا! 

 

    * 

  

    هر که بر لوحِ جهان نقشی نیفزاید ز خویش،  

    بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا 

 

    نقشِ هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی

    تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!

 

 

                                                                                فریدون مشیری - کتاب: از دیار آشتی

 

                           

نظرات 14 + ارسال نظر

سلام
اومدم بگم فقط غیبتهات زیاد تر از ۳ تا نشه وگرنه خذف میشی


شوخی کردم

فوقش اگه حذفم کردی از بند پ که قربونش برم استفاده میکنم

1- سلام
2- چرا اینقدر شکسته نفسی میکنی( خوب آپ قشنگ میذاری باید ازت تعریف کرد)
3- مرسی از اجازه کپی
4- یه پست جدید گذاشتم اگه تونستی دربست بیا ( یادم نبود شبا با اتوبوس میان)
5- هیچی دیگه به پنجمی نرسید تموم شد.
بای

حسن سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 16:38

می گویی بدون عشق هم می توان
آخر ، عشق را چه حاصل جز اینکه
تن را قربانی کنیم ، برای ساختن خاطره
می گویم حتی اگر اینگونه باشد
خاطره ای از تو کافی ست تا سرشار از تو شوم
آنقدر که ، من هم خاطره شوم
با رویایی که
دوباره روزی در کنار هم جوانه زنیم
شاید که این جوانی ، بهانه ای باشد برای
ساختن خاطره ای دیگر...

واییییییی، خیلی قشنگ بود نمی دونستم تو هم همچین چیزایی بلدی!!!

بیتا سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 16:12 http://khaste-nabash.blogsky.com

نقشِ هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!
بسی زیبا بود...ممنون

مرسی

نگین سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 13:02 http://www.mininak.blogsky.com

شعر قشنگی بود
اصولا همه ی شعرهای فریدون مشیری قشنگه

مهدی سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 09:53

چقدر آشناست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کی بهت معرفی کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا دیگه واسه من تیکه میندازی؟! میخوای سرتو ببرم!

دختر مردابی سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 08:08 http://dokhtaremordabi.blogsky.com

سلام
تازه ام کرد این شعر مشیری
دم شما گرم
خیلی به دلم نشست

قابل دوستانی همچون شمارو نداره

مقداد جان آپم بدو بیا
دربست بگیر بیا

این موقع شب دربست!!!!!!!!!!! با اتوبوس میام

دوباره سلام
من اجازه دارم که یه کپی ازش بردارم؟؟
آخه خیلی زیباست

ازون حرفا زدیا! هر چقدر خواستی کپی کن

سلام
خیلی زیبا بود و هست و خواهد بود
بازم همون نظر خودمو میگم که شعر ها حرفهایی توی دلشون دارن که باید با درک اون شعر به رازش پی برد
مقداد تو همیشه بهترینی
از آپ های طنز گرفته تا خاطراتت و سخنان دکتر شریعتی عزیز و همچنین شعرهای بسیار بسیار خوبی که میذاری
************** آفرین *******************


** آرزو دارم تا همیشه موفقُ سرفرازُ پیروز و سربلند باشی**

بابا اینقدر ازم تعریف نکن، من جنبه ندارم
مرسی، و تو هم خیلی مهربونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد