دل نوشته..

چقدر سخته که بعد از ۳ سال رفاقت و ۲ سال هم اتاقی بودن با اونا، نتونی حرف دلتو بهشون بگی! چقدر سخته که بعد این همه سال با هم احساس راحتی نکنین! چقدر سخته که بعد این همه سال کنار هم بودن باهاشون احساس غربت کنی! این موضوع برای من خیلی سخت بود و عذابم می داد. قبول دارم که از حرفای من ناراحت می شدند ولی طرز رفتار من همینطوریاست! خیلی دل نازک بودن! یادش بخیر، چقدر با هم خوب بودیم. رفتارشون کاملا با من عوض شده بود، انگار من یه غریبه بودم توی اون خونه! من امسال واقعا دلم گرفت و از صمیم قلب احساس تنهایی می کردم. هیچ وقت همدیگه رو درک نکردیم، هیچ وقت..

نظرات 3 + ارسال نظر
آفتابگردون سه‌شنبه 10 اسفند 1389 ساعت 18:37

منم اینجور دوستایی داشتم
اینکه فکر کنی ذوست واقعی هستین واسه همدییگه ولی یهو بفهمی همش تظاهر بوده

دوستیشون تظاهری نبود ولی یه خورده بی محلی کردن بهم. منم یه کوچولو باهاشون برخورد کردم! اینم بگم که الانم باهاشون رفت و آمد دارم ولی خیلی کم شده!

نگین چهارشنبه 14 مهر 1389 ساعت 15:34

درد دل زیبایی بود
چرا درکت نمیکردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی ببخشید ولی تصمیم گرفتم از نو شروع کنم. تا حدودی فراموشش کردم

شیما دوشنبه 1 شهریور 1389 ساعت 21:02 http://www.vanoushe.persianblog.ir

الهی فدات شم!
غصه نبینم تو دلت داداشی...

درد دل بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد