یادته؟

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. 

    

شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...                               

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید : چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!                                 
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم،  ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟! زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه ...                                 
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد ؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!                                   
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!   
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم
!


پ.ن: بدون شرح!

  

        

عکسای من

واسه این سری چنتا عکس از زمستون سال 86 انتخاب کردم، سالی که بعد 13 سال مازندران برف اومد..

 


این ماشینه بیچاره، ماشین سرپرستی خوابگامون بود که سقف پارکینگش رو سرش خراب شد. اون ساختمون پشت سرش که روش نوشته 5، بلوک ما بود.



مسیر رفت و آمد سرویسای خوابگامونه



این عکسو من خیلی دوس دارم. برفیه که دور کلاف چاه نشسته و شبیه ی کیک شده


و در آخر 2 تا عکس از نمای برفی خوابگامون:



دریا رو اون پشت میتونین ببینین.



پ.ن 1: اینم بگم که اون سال گاز شرق مازندران که از ترکمنستان تامین میشد قطع شد چون ترکمنستان صادراتشو به مازندران قطع کرده بود اونم تو اوج سرما.

پ.ن 2: اون سال بعضی از مناطق قائمشهر، تا 40 روز گازشون قطع بود. میتونین تصور کنین این یعنی چی؟

ماه خدا اومد..

سلام دوستای من، ماه رمضونتون حسابی مبارک باشه، خیلی خوشحالم که خدا بهم توفیق داده تا ی ماه رمضون دیگه واسش روزه بگیرم تا میتونین از این ماه استفاده کنین و واسه خودتون ثواب جمع کنین. ی وقت خدایی نکرده تو خواب غفلت نرین که بعدا حسابی پشیمون میشین. امیدوارم بتونم بندگیمو تو این ماه به خدا ثابت کنم هر چند بعید میدونم که من سراپا تقصیر بتونم اینکارو بکنم.

ی بار دیگه این ماه قشنگو بهتون تبریک میگم..


       

؟؟؟

ی مورد دیگه از سوالای تو ذهنمو میخوام بگم: فرض کنین یکی از دوستای مجازیتون داره میاد مسافرت اونم به شهر شما؛ شما حاضرین که از نزدیک ببینیدش یا به همون دنیای مجازی کفایت میکنین؟! دلیلتونم واسم بگین.

پ.ن 1: در رابطه با پست قبل که ازتون پرسیدم حاضرین جونتونو واسه وطنتون فدا کنید؛ باید بگم که تقریبا 99% شما جوابتونو با شک و تردید گفتین، یعنی اینکه پنجاه پنجاه بودین همتون.

پ.ن 2: دوستای عزیز، پی نوشتا هم جزیی از متن هستن؛ خواهشا پی نوشتا رو هم بخونین و سوالای الکی نکنین که من خیلی به این موضوع حساسم

نظر شما چیه؟؟؟

کم کم ذهنم داره فعال میشه، سوالای زیادی میاد به ذهنم. همش میخوام بدونم اگه خودم بودم چیکار میکردم! حاضر بودم ریسک کنم یا نه! راستش وقتی دیشب قسمت آخر سریال نابرده رنجو میدیدم گریم گرفت ممکنه بهم بخندین ولی صحنه هاش واسه من دلخراش بود. رفتم تو فکر... از خودم پرسیدم اگه من جای اونا بودم حاضر میشدم جونمو واسه وطنم بدم یا فرار میکردم ازش؟! شاید زبونن بگم آره میرفتم ولی اگه تو موقعیتش قرار میگرفتم جا میزدم! خیلی سوالای دیگه تو ذهنم دارم که هنوز جوابی واسشون پیدا نکردم.. به نظر خودتون، شما اگه خودتون بودین چیکار میکردین؟ احساسی جواب ندین، فکر کنین الان تو موقعیتشین، چیکار میکردین؟! حاضر بودین جونتونو فدا کنین؟!

پ.ن 1: من امشب طرحم تموم میشه، اگه بخوام بیام نت 12 شب به بعد میام اونم با گوشی..
پ.ن 2: امروز دوره کلاس شنام تموم میشه، دوره بعدیش ماه رمضونه که منم با کله میرم
پ.ن 3: قابل توجه دوستان، بالاخره تاییدو برداشتم؛ ببینم چیکار میکنین..

مـرگ

امروز رفتم به وب دختر مردابی خیلی دلم گرفت. یکی از دوستای خوبشو از دست داده بود انگار که دوست منم بود! وقتی پی نوشتشو خوندم خیلی دلم گرفت؛ وقتی فهمیدم که ی دختر کوچولو هم داره بیشتر سوختم. میدونم که مرگ حقه؛ خدا تو قرآن میگه: " کُـلُ نفسٌ ذائِقةُ المُـوت" ولی خیلی وقتا آدما نمیتونن باهاش بسازن. کاش همونطور که همش به فکر مشکلات زندگیمون هستیم ی خورده به فکر مـرگ هم بودیم؛ اگه اینطور بود که نور علی نور میشد؛ سمیه عزیز من از همینجا بهت تسلیت میگم.

 ی سرم به وبلاگ رگبار آرامش زدم، خیلی با پست خدای دریایی... دریای خدایی حال کردم. واقعا که عالی بود. پیشنهاد میکنم شما هم حتما بخونینش..


پ.ن 1: لطفا اسم شاپرکو تو لینکاتون به تیک... تاک... تغییر بدین.

پ.ن 2: دیروز ساعت 12 که از خونه رفتم بیرون تا 12 شب کلا 1 ساعت اومدم خونه. همشم در حال ورجه وورجه بودم. اومدم خونه افتادم تصور کنین تو ی روز 2 سانس استخر، 1/5 فوتبال چیکار میکنه آدمو! شانس آوردم تو استخر غرق نشدم

تولدت مبارک:)

اول نوشت: تیک... تاک... اسم جدید این وبه. شاپرک واسه همیشه تاریخی شد، خداحافظ شاپرک


امروز روز بزرگیه واسه من که خیلی دوسش دارم. روزیه که شاپرکو زدم تا واسه خودم ی تجربه کسب کنم تو وبلاگ نویسی. الان یکسال ازون روز میگذره و شاپرک هنوز سرپائه. یکسالی که با انواع و اقسام فراز و نشیبها و تلخی و شیرینی ها همراه بود. خدا رو شکر میکنم که با این همه مشکلات تونستم شاپرکو نگهدارم خیلی تجربه کسب کردم تو این یکسال و خیلی چیزا یاد گرفتم.

میخوام ی اعترافی اینجا بکنم، من هیچ هدفی از زدن وبلاگ نداشتم! واسه همینم موضوع خاصی نداره وبلاگم و از هرچی که خوشم بیاد میزارمش اینجا. البته الان هدف دارما!

خیلی خوشحالم که دوستایی مثه شما دارم و میتونم حرفامو بهشون بزنم دوستایی که همیشه همرام بودن: نیلوفر، مریم گلی، دارچین، ستوده، بیتا، آلبالو خانم، مهدی که خیلی دوسش دارم، احسان خوشتیپ و گُل، محمد که خیلی کمکم کرد تو جریان اخیر، آجی سارای مهربونم، سمیه عزیز، آجی فریناز و مهم ترین فرد تو زندگیم نگین عزیزم که خیلی خیلی دوسش دارم. آرزو میکنم هرجا هست همیشه موفق باشه. از همینجا بهتون میگم همتونو دوس دارم


2 تا از بهترین و بدترین پستامو میخوام بهتون معرفی کنم. بهترین پستم پست عروسی بوده که خیلی خیلی دوسش دارم و بدترین پستم تو این یکسال 25 لعنتی بوده. ی خواهش دیگه هم ازتون دارم، اگه تو این یکسال حرفی زدم که ناراحتتون کرده ازتون معذرت میخوام، امیدوارم منو ببخشید.

پ.ن1: ی مدتیه زده به سرم که وبلاگمو حذف کنم، چراشو نمیدونم! شاید واسه اتفاقاییه که داره واسم میفته! آرامشی که الان دارم آرامش قبل طوفانه.. هرکاری میکنم نمیتونم با حذف وبلاگ کنار بیام..

پ.ن 2: بچه ها، تورو خدا بیخبر نزارین برین، من خیلی دلم میگیره ازینکه واسه دوستام مشکل پیش میاد جلو مشکلاتتون محکم وایسین و باهاش مبارزه کنین.


ادامه مطلب ...

کلاغ و طوطی

کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شدند.

طوطی اعتراض کرد و زیبا شد، کلاغ هم راضی به رضای خدا بود .

اکنون طوطی در قفس است و کلاغ آزاد!


                   

بعدا نوشت ۱: روز جوان رو به همه جوونای دوست داشتنی تبریک میگم خصوصا بچه های مجازی.

بعدا نوشت ۲: شمارش معکوس واسه تولد شاپرک شروع شده

کــرم شب تــاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم، نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ، نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا، تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد، نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است، حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

          

  ***                                                              

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چر اغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.