ملا نصر الدین

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد . وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت. بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدین گفت: لعنت بر من که نمی دانستم که اگر الاغ به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک می کند!!!  

 

پ. ن 1: تولد یه ماهگی ترنجه، یادتون نره حتما برین بهش سر بزنین. 

پ. ن 2: فکر میکنم به قولی که ازتون گرفتم پابند نیستین. نظرم داره عوض میشه

نظرات 17 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 12:40 http://www.always-in-my-heart.blogfa.com

من برگشتم

آهـ ـوی وحــشی سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 10:51 http://lady-in-red.blogsky.com

من تبریک گفتمااااااااااااا / شاکی نشی بعدن

منظورم کلی بود،مرسی ازینکه اومدی.

آفتابگردون سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 00:56 http://www.toranj-star.blogfa.com

نه دیگه تو ئانشگا جرات این کارارو ندارم
استاد اگه ببینه دیگه نمیمونه بالا سرم بخنده
حذفم میکنه خیال خودشو راحت میکنه

آفتابگردون سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 00:33 http://www.toranj-star.blogfa.com

ولی من پایبند بودما!!!
دیدی که اومدم

مرسی که اومدی
کاش بقیه هم مثل تو باشن

آفتابگردون سه‌شنبه 28 دی 1389 ساعت 00:32 http://www.toranj-star.blogfa.com

سلام
مرسی از آپ قشنگت
خیلی جالب بود

فکر کنم پنجم دبستان بودم که بابام واسم یه کتاب خرید که همه ی داستان های ملانصرالدین توش نوشته شده بود.
خیلی کتاب جالبی بود.
یادمه یه بار همراهم بردمش مدرسه. اتفاقا معلممون زنگ اول نیومد. منم دیدم فضا مناسبه واسه ترکوندن کلاس( اون موقع مبصر بودم) کتاب رو از تو کیفم برداشتمو رفتم روی صندلی معلممون نشستمو شروع کردم به خوندن.
وای بچه ها شکماشونو گرفته بودنو از خنده ریسه میرفتن.
کلاس واقعا رو هوا رفته بود
اونقدر خندیدیم که متوجه زنگ تفریح نشدیم. یهو دیدم معلمم بالا سرم ایستاده و داره میخنده.
از اون موقع به بعد معلممون هر موقع منو میدید که اتفاقی روی صندلیش نشستم کلی بهم میخندید.

پس از همون اولش شیطون بودیا
تو دانشگاتون ازین کارا نکردی شیطون خانم؟

سارا دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 12:16 http://www.always-in-my-heart.blogfa.com

ولی انصافا اینو راس گفته

نگین دوشنبه 27 دی 1389 ساعت 12:02

از دسته این ملانصرالدین !‌

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد