یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد . وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت. بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدین گفت: لعنت بر من که نمی دانستم که اگر الاغ به جایگاه رفیع و پُست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک می کند!!!
پ. ن 1: تولد یه ماهگی ترنجه، یادتون نره حتما برین بهش سر بزنین.
پ. ن 2: فکر میکنم به قولی که ازتون گرفتم پابند نیستین. نظرم داره عوض میشه
من تبریک گفتمااااااااااااا / شاکی نشی بعدن
منظورم کلی بود،مرسی ازینکه اومدی.
نه دیگه تو ئانشگا جرات این کارارو ندارم
استاد اگه ببینه دیگه نمیمونه بالا سرم بخنده
حذفم میکنه خیال خودشو راحت میکنه
ولی من پایبند بودما!!!
دیدی که اومدم
کاش بقیه هم مثل تو باشن
سلام

) کتاب رو از تو کیفم برداشتمو رفتم روی صندلی معلممون نشستمو شروع کردم به خوندن. 



مرسی از آپ قشنگت
خیلی جالب بود
فکر کنم پنجم دبستان بودم که بابام واسم یه کتاب خرید که همه ی داستان های ملانصرالدین توش نوشته شده بود.
خیلی کتاب جالبی بود.
یادمه یه بار همراهم بردمش مدرسه. اتفاقا معلممون زنگ اول نیومد. منم دیدم فضا مناسبه واسه ترکوندن کلاس( اون موقع مبصر بودم
وای بچه ها شکماشونو گرفته بودنو از خنده ریسه میرفتن.
کلاس واقعا رو هوا رفته بود
اونقدر خندیدیم که متوجه زنگ تفریح نشدیم. یهو دیدم معلمم بالا سرم ایستاده و داره میخنده.
از اون موقع به بعد معلممون هر موقع منو میدید که اتفاقی روی صندلیش نشستم کلی بهم میخندید.
تو دانشگاتون ازین کارا نکردی شیطون خانم؟